نوشته شده توسط : آجی کوچیکه
یه شب دیگه نتونستم تنها بمونم حس کردم انگار جنون گرفتم. فکرهای عجیبی میومد سراغم و باد و خاطره همه چیز ازارم میداد. کامپیوترم رو روشن کردم رفتم توی یه چت روم عمومی. گفتم حداقل اینجا با چهارتا آدم حرف میزنم و سرگرم میشم. اما نمیدونم چرا زد به سرم که از اونجا یه خواهر پیدا کنم. آخه میدونید چیه ؟ من ذاتا آدمی نیستم که راحت از خواسته هام دل بکنم. توی چت روم عمومی نوشتم: اینجا کسی هست که خواهر من بشه؟ هرکسی یه جوابی میداد و بعضی ها هم به تمسخر گرفتن و شروع کردن به مزه پروندن. کم نیوردم و دوباره حرفم رو تکرار کردم. یه نفر جواب داد: تو اول برادریت رو ثابت کن. براش نوشتم: نمیتونم آخه من پسر نیستم ... اسمش مهرناز بود و یه سال از من بزرگتر بود. بذارید بی پرده بگم که خواهر من شد. ساکن تهران بود و بین ما هزار کیلومتر فاصله بود اما پذیرفت که خواهر من بشه. اولش گفتم شاید سرکاری باشه. با تجربه هایی که داشتم دیگه ذهنم حسابی منفی شده بود و نمیتونستم بهش اعتماد کنم. گفتم شاید اون هم مثل همه فقط کنجکاو شخصیتم شده. اما اینطور نبود. مهرناز از همون راه دور بهم احساسش رو بی منت هدیه داد. بهش از حال و روزم گفتم. گفتم شرایطم خوب نیست و عصبی و افسرده شدم. گفت بهم کمک میکنه. گفتم خوب نمیشم . گفت کمتر از یه ماه زمان میبره که خوب میشی. تمام اون مدت ، آجی مهرناز صبوری کرد. باهاش دعوا میکردم. گاهی ناراحتی هام رو سرش خالی میکردم و حتی اشکش رو درمیوردم. تهدیدش میکردم که میخوام خواهریمون رو تمام کنم و گاهی هم اینقدر استرس میگرفتم که فقط یه خواهر افسرده بودم واسش اما اون کوتاه نیومد. میگفت احساسش رو وسط گذاشته و به راحتی از من نمیگذره. این همه پافشاریش واسم جالب بود. اون پافشاری میکرد که من خوب بشم و میگفت همه چیز رو تحمل میکنه حتی عصبانیت های من رو. اینقدر به هم نزدیک شده بودیم که حتی وقتی حالم بد بود و اون فقط با اس ام اس و از راه دور من رو توی آغوشش میگرفت، گرمای وجودش آرومم میکرد و واقعا حسش میکردم. اون واقعا یه خواهر بزرگتر بود که خیلی خوب هم خواهری رو درک میکرد و انگار نیازهای من رو خوب میفهمید. پایان قسمت پنجم

:: بازدید از این مطلب : 632
|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :
تاریخ انتشار : | نظرات ()